مشغول ضبط صدا برای اجرای برنامه بودیم که تلفن همراهم به صدا در اومد.
اونور خط هم دانشگاهیم بود.
- سلام، چرا نمیای؟
+ سلام ، کجا؟
- دانشگاه دیگه، امروز کنفرانس داریم..
+ :| ، امروووووز؟ پس چرا توی کانال نزده بودند؟
- تو برنامه ی کلاسی بوده ظاهرا، ما هم یک ساعت پیش فهمیدیم
+ گندش بزنن ، الان میام
توی راه همش به این فکر می کردم که الان دقیقا باید برم چی بگم؟ من که اصلا نخونده بودم ... البته وقتی استاد خودش از روی پاورپوینت می خونه و فشاری به خودش نمیاره، چرا من الکی به خودم زحمت بدم؟ ولی نه... استاد یه جوری از اجراهای من صحبت کرد که اگه خراب کنم در حقیقت تمام اون باورای ذهنی بر باد میره...
بدو بدو خودم رو رسوندم توی کلاس... انقدر نفس نفس میزدم که نمی تونستم درست با استاد صحبت کنم.
درست وقتی رسیدم که نوبت من بود، بچه ها قسمتی که مربوط به من بود رو هم کنفرانس داده بودند :| (از استاد پیروی کرده بودند و فقط انشا وار از روی پاورپوینت می خوندند)
استاد ده دقیقه بهم فرصت داد تا نفسی تازه کنم و قسمت جدید رو کنفرانس بدم.
لطفی که خدا بهم کرد این بود که اون قسمت رو قبلا در موردش یه چیزایی خونده بودم و تقریبا می دونستم چی باید بگم. بالا رفتم و شروع کردم به سخنرانی :)
چهره ی استاد و دانشجو ها اون لحظه دیدنی بود :)))))) چشم ها داشت از حدقه می زد بیرون . حتما پیش خودشون گفتند این که الان این همه غرغر می کرد که من آماده نیستم، چطوری یهو با این اعتماد به نفس داره همه رو میگه؟؟؟؟؟
- یکی از دانشجوها بعدا بهم گفت از همه ی اون کتاب فقط اون قسمتی که تو کنفرانس دادی رو متوجه شدم و توی ذهنم مونده...(اینم از لطف خدا بود که آبروی ما رو خرید و پیش بچه ها و استاد سربلندمون کرد)
پ.ن: اولین درسی که نمره عملی و میان ترم رو بصورت کامل گرفتم :))))) جز افتخاراتمه :)