چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۲۹ ب.ظ
بیت المال
بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت: « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده.»
همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به من گفت« ننویسی ها! »
جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ »
گفت « اون خودکاری که دستته مال بیت الماله.»
گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت «نه.»
گفت: « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده.»
همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به من گفت« ننویسی ها! »
جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ »
گفت « اون خودکاری که دستته مال بیت الماله.»
گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت «نه.»
((بعضی از مسئولین یادبگیرن بد نیست!! ))
شهید محمد کاوه...